مادَر دوستت دارَم
چندین سال پیش ، یه روز صبح پرهام از خواب بیدار شد و بهم گفت مامان دوست دارم ، اون روز چقدر ذوق کردم و خوشحال شدم . یه روز هم (11/9/96 ) پرهام از کیفش یه نقاشی بیرون آورد که روش نوشته بود مادَر دوستت دارَم ، اون روز هم شد بهترین روز زندگی من . داستان از این قرار بود که معلم پرهام تو گروه نوشت که بچه ها امروز حرف "ر" رو یاد گرفتن و روی یه برگه نوشتن که مادر دوستت دارم شما با دیدن این جمله احساستون رو بیان کنید ، ما هم گفتیم احتمالاً چیز خاصی نباشه ، ظهر که پرهام با سرویس آمد جلو در اداره و با هم سوار ماشین شدیم ، چند تا از جزوه های من عقب ماشین بود ، پرهام گفت مامان ...
نویسنده :
فریده
8:19